عرصه لامکان سرای من است


این کهن خاکدان چه جای من است

دلم از غصه خون شدی گر نه


مونس جان من خدای من است

آنکه او خسته داردم شب و روز


خود هم او مرهم و شفای من است

هر که زو بوی درد می آید


صحبتش مایهٔ دوای من است

هر که او از دو کون بیگانه است


در ره دوست آشنای من است

مقصدم حق و مرکبم عشقست


شعر من ناله درای من است

هست با من کسی همیشه کزو


تار و پود من و بقای من است

سازدم هر چه قابل آنم


دهدم هر چه آن سزای من است

خوبی من همه ز پرتو اوست


گر بدی هست مقتضای من است

من اگر هستم اوست هستی من


ور شوم نیست او بجای من است

از خود ار بگذرم رسم بخدا


بخدائی که منتهای من است

بقضا فیض اگر شود راضی


هر دو عالم بمدعای من است